شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد
یکم از نوشته های قدیمی خودم رو خوندم. چه حس خوبی داره! خودمو دوس داشتم! :)) چقدر پر روعم! ولی آدم وقتی مینویسه افق های ذهنش خیلی بازتر میشه انگار یه پروسه ایه که آدم رو کامل تر میکنه. هر چند نوشته ها با واقعیت ها هم ممکنه فاصله داشته باشه. یاد نوشته هام تو وبلاگ یه زنم ندارم میافتم که چقدر فانتزی داشتم و این روزا واسه خیلیاش حوصله ندارم!!
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم . چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم
باید تمام کنم.
باید شروع کنم.
تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه تو ذهنم بود. الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.
از
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود. الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبا
معمولا اینجوری فکر میکنم که از خودم خوشم نمیاد. نه! بدتر. از خودم بدم میاد.
اما وقتی دقیقتر فکر میکنم و میبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشتهها قبلیم رو میخونم میفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم میاد و تظاهر میکنم، خوشم نمیاد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بیشتر از خودم خوشم نمیاد. نه! بدم میاد.
مدت زیادی بود که نمی نوشتم،
فکر میکنم تمام حسهایم قاطی شده بود
این طوری که فکر میکردم نوشتن سودی ندارد یا اینکه مطالبی را که اینجا قرار میدهم را میتوان به سادگی در جایی یافت
امروز یک وبلاگ خوب خوب پیدا کردم و برخی از نوشتههایش را خواندم
بعضی از نوشتههایش قسمتی از فکر بدون نظمم را نظاممند کرد.
حال دارم فکر میکنم نوشتن برخی فکرها و در معرض نمایش گذاشتن شاید برای یک نفر یک جای عالم بتواند خوب باشد
البته میدانم اصلا من در حد نو
کوتاه شدن زمان خیلی برام مشخص شده، امیدوارم که این شروعی باشه برای نوشتن، بدون حذف شدن، مدت نوشته ها هم کوتاه شده، از زمانی که یه نوشته متولد میشه تا زمانی که دیگه به نوشته مون اعتقادی نداریم هم کوتاه شده، و حذفش میکنیم .
حسین گاراژیان
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند.
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بیحوصلگی. از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم.
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشمهایم نوشته بودم. سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم . و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست و جای همه آن دغدغهها روزمرگی عبثآلود جا خوش کرده است.
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد.
با خودم بارها گفتم. سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
فروردین دوست داشتنی ام، آخرین فروردین سده ی چهاردهم با درد تموم شد؛ درد پیدا کردن خودم. شب تولدم تصمیم گرفتم آرامشم رو وابسته هیچ چیز و هیچ کس نکنم تا همیشه داشته باشمش. خودم رو از همه بندهایی که نمیذاشتن خودم باشم رها کردم. آدم هایی که بودنشون آزار دهنده س، همچنان که نبودنشون، حرف ها و نوشته هایی که بوی صداقت ندارند، شماره هایی که یادآور تلخی دورویی ن. این تاریکی هایی که جلوی نورو گرفتن و نمیذاشتن خودم رو ببینم.
من باید واقعا متولد می شدم.
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم
خودم اشکای خودمو پاک کردم
خودم موهامو نوازش کردم
خودم خودمو آروم کردم
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم
خودم خودمو رها کردم
خودم حال خودمو پرسیدم
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم
میخاستم بگم به هر حال مجبوریم زندگی کنیم. چجوریش رو تا حد زیادیش خودمون مشخص میکنیم. بعضی جاها خیلی جای مبارزه داره جای صبر داره ولی توی همینا تویی که اتنخاب میکنی طرز نگاهت رو یا همون مایندست خودت رو.
این طرز نگاه یه مهارته یعنی اینکه میشه یادش گرفت.
امروز اولین روز ماه محرم بود. یکی یه جا نوشته بود:« صبحت بخیر ای غمی که ما رو بزرگ میکنی»
به دلم نشست. خواستم تغییر کنم. دلم بزرگ شدن میخاد. خسته شدم از این سر چیزای مسخره غمگین و بعضن افسرده بودن.
مرض عزیزم که نزدیک به 6 سال همراهم بودی و تنهام نذاشتی؛ منم تو رو انقدر توی ذهنم بزرگت کردم که دیگه خودم کم آوردم؛ همه ی وجودم توی خودم مچاله شد؛ گند زدی به تمام روابط اجتماعیم توی این 6 سال:| .به نظرم دیگه وقتش رسیده که خودت هم تنهام بذاری:))
گاهی اوقات فکر کردن به اینکه دیگران تو را توی ذهنشان چطور میبینند میشود آزاردهندهترین بلایی که آدم میتواند خودش بر سر خودش بیاورد. شاید بگویی مگر قرار نبود برایمان مهم نباشد قضاوت دیگران؟ قرار بود و هنوز هم هست اما تو داستانت فرق میکند. شاید نباید اینطور باشد اما تو برایم مهمی. همیشه مهم بودی. اینکه تو مرا چطور میبینی، چه کسی میدانی و تصورت از من چیست همیشه برایم سوال بوده. من بارها و بارها و بارها خودم را گذاشتهام جای تو و
قبل از نوشته ی قبلی اینجا را هشت ماه پیش به روز کرده بودم.
رفتم نوشته ها را خواندم.
هیچ هشت ماهی در زندگی ام این قدر تغییر نکرده ام، بزرگ نشده ام، چیزهای جدیدی که قبلا نمی فهمیده ام را نفهمیده ام.
چقدر چقدر چقدر شبیه آن روزها نیستم.
چقدر کلماتم نپخته و خام اند و مال کس دیگری.
خیلی حرفها هست که میخواهم بنویسم ولی توانش را در خودم نمی یابم.
شاید روزی دیگر.
یافاطر
درحالی که دنبال کتاب خاصی تو کتابخونه ام میگشتم چشمم خورد به یه سررسید قرمز که روش با خودکار نوشته بودم:دفتر زمزمه ها ورود ممنوع
از حدودای 12 سالگی توش نوشتم تا حدودای 20سالگی اوایل زمان نوشته ها به هم نزدیکه و از حدود 18 سالگی خیلی کم نوشتم
تفاوت نوع نگارش نوشته ها حال وهوای اونها از اول به آخر خیلی زیاد هست
اون اوایل کلی گل و بلبل و عکس کنار نوشته هام بوده و چقدر نثرم کودکانه وخطم متعجبانه
کم کم وارد فاز عشق شدم تقریبا از حدود 15سالگی نام
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم
نمیدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
احساس می کنم چند وقتیست که نوشته هایم اسیر چهارچوب ها و قواعد شدند.قواعدی که اجازه نمی دهند مثل قبل راحت تر بنویسم.نمی دانم خوب است یا بد؟ شاید خوب چون هرچیزی را نمی نویسم و ساعت ها جملات را کنار هم می نشانم و هی با خودم می گویم یعنی منظورم را به مخاطب رساندم یا نه.شاید بد چون شدم خانم ناظم نوشته هایم و هی ازشان غلط های الکی میگیرم.اسارت نوشته هایم را وقتی فهمیدم که بارها می نویسم و پاک می کنم.هربار از اول می خوانمش و می گویم نه نشدنه انگار مف
اصلا با عقاید من جور در نمیاد که در وبلاگ از غم و غصه و ناراحتی بنویسم. خوش دارم وقتی کسی میاد اینجا رو میخونه انرژی بگیره، انگیزه پیدا کنه برای عمل ها و گام های بعدی زندگیش. حتی یک نفر.
ولی این مدت همه نوشته هایم آعشته به این درد مزمن بود که نفس کشیدن برای خودم هم دشوار بود چه برسد به این نوشته ها.
حالا خلاصه.
میخواهم بگویم توی راهم. یعنی یک ساعتی میشه نشستم توی اتوبوس و راهی شدم.
چند ماه پیش، در همین وبلاگ اتمام حجت کردم با خودم.
گفتم تا آخر
به حرف هاش گوش میدم
و با تک تک کلماتی که از دهنش خارج میشد من رو یاد اون وقتایی که تمام این چیزا رو تجربه کردم می انداخت
نمیگم که وضعیت ما دقیقا مثل هم هست اما یه وقتایی منم همین حس رو داشتم
.
.
.
حالا من بودم که حرف میزدم و نمیدونم چطور اون حرف ها به ذهنم میومدن
انگار داشتم اونا رو به خودم میگفتم
اره من داشتم تک تک حرفایی که یک روزی دیگران بهم گفته بودن رو به اون میگفتم ولی انگار داشتم اینا رو به خودم میفهموندم
میخواستم بهش دلداری بدم
میخ
امروز کلاس زبان بودم
با استاد زبانم صحبت کردم
قرار شد کار ویرایش کتابم رو انجام بده
کتابی که هنوز حتی یک صفحه هم نوشته نشده!!
فکر بدی نیست خودم سعی کنم ترجمه کنم و استادم ویرایش
شاید حدود یک سال نوشتن ترجمه و ویرایش کتاب طول بکشه
اما اتفاق خوب اینه که امروز اولین جملات کتاب نوشته شدن
شاید این دست نوشته ها هیچ وقت کتاب نشن
ولی ارزش امتحان کردنش رو داره
سال قبل گفته بودم که استاد زبانم از برنامه های سال جدیدم پرسید
امسال کلی برنامه داشتم
نگم ب
- همه چی میگذره.
- اوهوم، همه چی. به عنوان گونه انسان خیلی سختجان هستیم. به همه چی عادت میکنیم.
در انتهای این مکالمه بود که متوجه شدم، در حال عادت کردن به این وضعیت جدید در زندگیم هستم. از همان روزهای آغازین مرتب نوشتههایی را در مورد مراحل مختلف سوگ میخواندم و میدانستم که نباید برای بهتر شدن حالم، خودم را تحت فشار بگذارم. به هر حال این تجربه، همیشه جز سخت ترین تجربیاتی بوده که بشر از اولین روزهایی که واحدی به نام قبیله را ایجاد کرده ب
اینترنت قطع شده ! منم داشتم توی وبلاگ های به روز شده میگشتم و پستاشونو میخوندم
رسیدم به یه وبلاگی ک نویسندش یه کنکوری بود ، افکارش و نوشته هاش شبیه دوران کنکور خودم بود امید و شوق به اینده و تصمیم برای شروع اما واهی و بدون عمل ! سرشار از انگیزه و شوق و رویا پردازی اما بازهم تبلی بر اون غلبه میکنه و خود واقعیشو نشون نمیده
وای ک چقدر این کنکور بی رحم هستش و در بدترین برهه سنی رخ میدهه
مشکل اینجاست ک این شروعه طوفانی رخ نمیده و هربار با شکست مواجه
داشتم به این فکر می کردم که حالا که انقدر سخت هست برام نوشتن و از طرفی خیلی مشتاق نوشتن هستم چه کاری بکنم که راحت تره بشه این کار و خیلی هم بی محتوا و فقط برای این که حرفی زده باشم نباشه نوشته هام .
خب به این نتیجه رسیدم اولا خیلی به خودم فشار نیارم اول کاری جوری که زده بشم و خب خیلی هم ایده آل گرا نباشم در نوشتن و به خودم اجازه نوشتن بدم دوما هم خوبه که چند روز یکبار درباره یکی از موضوعاتی که طی اون چند روز نظرمو جلب می کنه کمی بخونم و اطلاعات
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزدهام و طفره رفتم و حرفهایم را پیچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم میرود منظورم از گفتهها و نوشتههایم چه بوده؛ گاهی این حرفهای پیچدار گردنم را میگیرند و آنقدر فشار میدهند که دیگر نه میتوانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرفهایم دیگر مهم نیستند.
این که مسیح میگوید: «من دردِ شما را به دوش میکشم.» چه معنیای دارد؟
درد: به زبانآمدنِ گره، و لبگشودنِ عقده.
پس مسیح میگوید: «من گرهِ شما را به زبان درمیآورم و عقدهی شما را لب باز میکنم. یعنی درونیترین حفرههای شما را از آنِ خودم میکنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بلکه دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش میکشم.»
حس میکنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزا
همیشه روز معلم که میگذرد انگار برای من سکانسی تهیه میشود و تصویر معلمهایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور میکند. من حسرت میخورم حسرت اینکه نمیدانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر میتواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشتهای میآورند، میتوانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب میتواند داشته باشد. اگر به گذشته برمیگشتم حتما روزهای معلم نوشتهای، کتابی چیزی
عکس نوشته های فوق العاده زیبای فلسفی و الهام بخش
عکس نوشته فلسفی
سلام به دوستای عزیزم
اینبار با ۲۸ عکس نوشته زیبا خدمتتون رسیدیم
با موضوعات ِ : الهام بخش ، فلسفی و عرفانی ، نکات عاشقانه زندگی و …
با ما در ادامه همراه باشید
گلچین بهترین عکس نوشته های الهام بخش برای پروفایل
متن های قشنگ نوشته شده روی عکس
تکست گرافی امیدوارانه – عکس نوشته امیدوارکننده
عکس نوشته قشنگ آموزنده
تکست گرافی الهام بخش
عکس نوشته های فلسفی برای پروفایل
عکس نوشته م
بعد از اینکه فایل ترجمه شده رو نگاه کردم و در نهایت تعجب دیدم که فقط اسم و فامیلم درست نوشته شده؛ برای اقای محترم نوشتم که مردممون به حرام خوری عادت کردن.
توی ریزنمرات ارشدم همه ی نمرات اشتباه وارد شده.
توی دانشنامه به جای her نوشتن his.
یهویی وسط ریز نمرات یه درس اصلا وارد نشده.
ظاهرا بعضی جاها که ترجمه براشون سخت بوده ترجمه نشده.
اسم دانشگام اشتباه نوشته شده.
و هزار تا ایراد ریز و درشت دیگه.
دوباره خودم از نو نشستم همه رو درست کردم تا بهشون بگم
در کانال تلگرامی مردی به رنگ آبان چه خواهید یافت؟
اشعار و نوشته های خودم :)
برخی مطالب ی و اقتصادی(که غالبا خیلی کم هستند)
مطالبی از سایر کانال های نویسندگان بیان :) (همراه با درج تگ)
مطالب مختلف و زیبا از بعضی از وبلاگ های بیان(همراه با درج لینک)
آهنگ ها و موسیقی های جدید و پرطرفدار روز دنیا :)
برخی از تصاویر و روزنگار های خودم
برخی مطالب از وبلاگ و اینستاگرام خودم :)
لطفا بپیوندید
تمام حقوق کاربرا رعایت میشه
+اگه نویسنده هستید و کانالی د
نوشته بودم: «. و فراموش میشی؛ همانطور که ابرها و برگها.» نوشته بودم: «من از هنگام تولد تاکنون سقوطی بیپایان کردهام. من به درون خویشتن سقوط میکنم بیآنکه به ته برسم.» نوشته بودم: تو برای من همان گالاتئا برای پیگمالیونِ پیکرتراشی که ساختش و بعد دلباختهاش شد. نوشته بودم. خاطرم نیست. خیلی چیزها نوشته بودم. خیلی چیزها. حالا اما به قول گلشیری سکوت کرکسی ست نشسته بر کنگرهی برج. حالا هرچه هست سکوت است و سکوت و سکوت. نه دلتنگی، نه سرخوردگی
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت.
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
این پونصدمین پستیه که من دارم توی این بلاگ مینویسم!
روی "مینویسم" تاکید دارم چرا که یه سریشو منتشر نکردم و روی "این بلاگ" هم تاکید دارم چرا که از قبل باز کردن وبلاگ برای خودم هم دست نوشتههایی داشتم، و توی این مدت هم به جز اینجا چیزهایی برای خودم یادداشت کردم
اما اینا مهم نیست!
چیزی که میخوام بگم اینه که وقتی این بلاگ رو باز کردم هیچ فکر نمیکردم که روزی برسه که پانصد تا متن کوتاه یا بلند بنویسم.
هیچ فکر نمیکردم که هزار و هفتصد و س
دیشب عراقی ها حمله کرده بودن داشتیم از دستشون فرار می کردیم. تنها چیزی که یادم میاد استرسی که داشتم بود و اینکه همه چیز خاکی رنگ بود و فرار!قبلشم از طبقه ی دوم یه پاساژی که هیچ نرده محافظی نداشت افتادم پایین! حس کردم پام شکسته ولی نشکسته بود با این حال من و با یه مصدوم دیگه گذاشتن تو آمبولانس :/
از یه طرف هم با دوستم رفته بودیم پیش روانشناس! یه چیزی شنیدم تو مایه های اینکه خودت باید باهاش کنار بیای؛ مشکلی نداری!!!
چند شب پیش هم یه همچین خوابی دیدم
خیلی ها دوست دارن همیشه حرف های خوب بشنون،پست های شاد بخوننمثلا وقتی من مینویسم بی انگیزه ام طرف میاد دیسلایک میزنه و میرهولی من ترجیح میدم خودم باشم اینکه الکی بنویسم اینجا با انگیزه ام تا یه عده خوششون بیاد دردی از من دوا نمیکنه ابن یه حقیقته که بی انگیزه شدم+این پست خطاب به شخص خاصی نوشته نشده همه همینن
از زمانی که اخبار درگیریهای ما با گروههای تکفیری به اوجش رسیده بود، دعا کردن برای رزمندههایمان، تقریبا جزء برنامهٔ روزانهام شد و زمانی که در پاییز ۹۶، نامهٔ معروف سردار سلیمانی به رهبری منتشر شد، خیلی جدی خودم را (به اندازهٔ ناچیز خودم) در آن پیروزیها موثر میدانستم و خوشحالیام از جنس آدمهای درگیر در مبارزه بود.من باور دارم روزی میرسد که جزئیات تاثیر همهٔ نیتها، دعاها و اعمالمان در بهبود اوضاع جهان را (که ممکن است در حال
چند سالهام؟ فکر میکنم توی 16_ 17 سالگی گیر کردم. روزها جلو میره، معلومه که منتظر من واینمیسته تا به خودم بیام و یه حرکت خفن بزنم. اصلا قرار نیست همه تو زندگیشون یه کار بزرگ بکنن. کاش همین روزای معمولی بیاتفاق رو الکی هدر ندم بابت منتظر همه چی اوکی شدن. همه چی قرار نیست عالی بشه تا من به خودم بیام. نه فقط برای من، برای هر کسی روز خوب هست و روز بد، اتفاق خوب هست و اتفاق بد. حالا این دوز ترکیبشون تو زندگیا با هم فرق داره.
اینا رو تو تئوری خی
بسم الله الرحمن الرحیم
ده سال و اندی است که وبلاگ می نویسم. همیشه هم برای دل خودم نوشته ام؛ هرچند که دوستان بسیار خوبی هم در این میان پیدا کرده ام. نمیدانم این رسم در بلاگفا نبود، یا من مثل همیشه به سنت ها و رسم ها چندان پایبند نبودم؛ ولی گویا در بیان، پاسخ دادن به همه کامنتها و کامنت گذاشتن در همه وبلاگهایی که میخوانی، جز رسم و رسومات است و نشان ادب.شاید چون اینجا بیشتر مطالب مخاطب محور هستند، بر خلاف دل نوشته های من.
ارزش هایم به من می گویند ن
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمیدونم باید چیکار کنم! نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همهش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصهمو نخوری و باز ازین که میبینم اونقدی که باید تلاش نمیکنم بغض میکنم :))
هی به خودم میگم تو قویای و نب
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمیدونم باید چیکار کنم! نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همهش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصهمو نخوری و باز ازین که میبینم اونقدی که باید تلاش نمیکنم بغض میکنم :))
هی به خودم میگم تو قویای و نب
عکس های عاشقانه
عکس نوشته های زیبا مخصوص صبح بخیر
عکس نوشته های مخصوص صبح بخیر
عکس نوشته صبح بخیر
عکس نوشته های زیبا مخصوص صبح بخیر
عکس نوشته های زیبای صبح بخیر
عکس نوشته مخصوص صبح بخیر
عکس صبح بخیر
عکس نوشته زیبا صبح بخیر گفتن
عکس نوشته های زیبا مخصوص صبح بخیر
عکس زیبا صبح بخیر
عکس نوشته های زیبا
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت.
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
کسی مرا بیدار نخواهد کرد. اگر بخوابم و خودم را بیدار نکنم،
کسی مرا نخواهد ساخت. اگر آوار شوم و خودم را نسازم،
کسی مرا آرام نخواهد کرد. اگر بهم بریزم و خودم را آرام
نکنم،
کسی نوشته هایم را نخواهد خواند. اگر بنویسم و خودم
نخوانم،
کسی زخم هایم را نخواهد بست. اگر زخمی شوم و خودم زخم
هایم را نبندم،
کسی مرا درک نخواهد کرد. اگر بفهمم و خودم را درک نکنم،
کسی با من حرف نخواهد زد. اگر تنها باشم و با خودم حرف
نزنم،
کسی مرا جمع نخواهد کرد. اگر از هم ب
ازش می پرسم چطور میتونی انقدر زیاد بخونی؟ میگه از وقتی الفبا یادگرفتم زمین و زمان رو خوندم هرچی تابلو بود هر چی نوشته رو شیشه مغازه ها بود هر رومه ای، هر پشت نوشته ی کامیونی همه رو مثل شکارچیی که قراره نوشته شکار کنه. آخرش این شد که به کتاب خوندن علاقمند شدم و معتاد.
از همون اول، وبلاگ برام حالت مسکنی رو داشت که روزای سردرگمی و گیجی و غمهای مبهم بهش پناه می آوردم، اثری داشت که توی نوشته های کاغذی نبود، حتی اگه کسی نمیخوند، حتی اگه نظری نمیومد، همین نوشتن اینجا، حالم رو بهتر میکرد.
اما الان یکم فرق کرده، از هر سه تا پست، دوتاش میشه موقت یا پیش نویس که انتشار پیدا نمیکنه. میترسم از نوشتن از خودم، از درونیات. میترسم از قضاوت، از کامنتایی که گاهی بیهوا و بدون هیچ قصدی میاد و حالم رو بدتر میکنه. تازه این در
نوشتن را خیلی وقت پیش می توانستم شروع کنم اما هیچ موقع وقتی برایش نداشتم. نوشتن افکارم, آموخته هایم و هر چیزی که در ذهنم می آید و می رود.
اگر می دانستم که نوشتن آنقدر سودمندتر از چیزی هست که در ظاهر نشان می دهد شاید زودتر شروعش می کردم, با این که چند تن از نزدیکانم به من می گفتند که ملیکا بنویس!
حدود دو سالی است که با سایتی آشنایی دارم (متمم), که از همان ابتدای آشنایی علاقه ی خاصی به آن داشتم. سایتی متفاوت با هر سایت دیگری که تا کنون دیده ام. کافی ا
نوشتن را خیلی وقت پیش می توانستم شروع کنم اما هیچ موقع وقتی برایش نداشتم. نوشتن افکارم, آموخته هایم و هر چیزی که در ذهنم می آید و می رود.
اگر می دانستم که نوشتن آنقدر سودمندتر از چیزی هست که در ظاهر نشان می دهد شاید زودتر شروعش می کردم, با این که چند تن از نزدیکانم به من می گفتند که ملیکا بنویس!
حدود دو سالی است که با سایتی آشنایی دارم (متمم), که از همان ابتدای آشنایی علاقه ی خاصی به آن داشتم. سایتی متفاوت با هر سایت دیگری که تا کنون دیده ام. کافی ا
تو از منی و از نوشته های من بلند شده ایسال ها پیشخوابِ تو را دیدم.خوابی که هیچ تصویر چهره ای نداشتو فکر می کردم او همان گمشده ی من استنیمه ی پنهانِ من.وقتی قلبم شیرین می شودو پروانه در عمق آن می رقصند،احساس می کنم گمشده ام راپیدا کرده امو آن غریبه ای که توی خواب های پولکی امنگاهی گرم داشت،تو بودی!فراموش مکن؛فراموشت نخواهم کرد!با تمام وجود آن را درک کنو هر از گاهی اگر وقتی پیش آمدبه نوشته هایم بیندیشو آن ها را زیر لب زمزمه کن.که از دلم بلن
زیبا ترین و جدید ترین عکس نوشته های میلاد امام هشتم (ع) و دانلود رایگان عکس نوشته های ولادت امام رضا با کیفیت عالی
جدید ترین و بهترین عکس نوشته های بروز ایرانی از حرم مطهر امام رضا (ع) و دانلود عکس نوشته های ولادت امام رضا
بهترین و جذاب ترین و قشنگ ترین عکس نوشته های ولادت امام رضا با کیفیت های عالی و خوب و دانلود رایگان عکس نوشته
عکس نوشته های ولادت امام رضا با کیفیت های عالی و خوب و دانلود رایگان عکس نوشته های میلاد امام رضا (ع) با لینک مستقیم
د
حرف خاصی نیست.
فقط میخواهم بگویم آنچه را که شاید باید میگفتم.
گفته هایم را مینویسم تا بخوانید. نوشته برای خوانده شدن است و نویسنده عاشق خوانندگانش، ولی بعضی نوشته ها را باید از دید خوانندگان پنهان داشت تا شکار نشوند.
گاهی نوشتن بهتر از خواندن تو را راهنمایی میکند و گاهی نوشتن بیشتر از گریه کردن خالی ات میکند.
نوشته ها حرف هایی اند که زده نشده اند، برخی حرف های زده شده را مینویسند اما من نوشته را صدایی میدانم که به گوش کسی نرسیده است.
ته این نوشته ها، سرمو میگیرم بالا و به خاطر خودم، چشم توو چشم ِ همه دنیا گریه میکنم.از دست دادن،ترک کردن دوست داشتن ها،درجا زدن،ترسیدن،نفهمیدن،خواستن،همه اشون برای منن البته نه منِ الان،من الان فقط خسته اس،دلم گریه کردن چایی داغ ۱۲ ساعت خوابیدن درس نخوندن وقت گذرون و بی وقفه قدم زدن میخاد.الان بیشتر با خانواده وقت میگذرونم پیش دوستام شاد ترم و همه چیزای قدیمو فراموش کردم،پوسته ی امروزم با دو سال قبل فرق داره،قشنگ تره:)حتی تو نوشته هامم مع
قلیان کشیدن یکی از عادات فرهنگی ما ایرانی ها است که توانسته در جریان کشمکش ها و تغییرات فرهنگی خود را به نسل ما برساند. درباره اینکه قلیان کشیدن چقدر مضر است مقالات زیادی نوشته شده و توصیه های بسیار شده است. حتی در جایی خواندم که نوشته بود هر وعده قلیان که مصرف می شود اندازه 5 پاکت سیگار دود وارد ریه های فرد مصرف کننده می کند.
همچنین مقاله ای خواندم که در مورد اهمیت فرهنگی و اقتصادی قلیان نوشته بود، اینجا می توانید بخوانید که چطور قلیان می توا
آمریکا ما رو از چی میترسونی؟؟؟؟؟
پ.ن۱:
نوشته بود
صبح زود پا شدم دیدم بابام داره حاضر میشه بره نونوایی
بهش گفتم:
بابا درسته من روز پدر برات استوری نمیذارم ولی بعیده اجازه بدم تو بری نونوایی
گفت:
اسکل من خودم نونوام
پ.ن۲:
نوشته بودن ک:
ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﻤﻮﻥ ﺎﺭﺳﺎﻝ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫ ﻮﻧﺠﻪ ﺮﻩ ﺯﺩﻩ
ﺍﻻﻥ ﺮ ﻪ ﺧﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻪ ﻧﻮ
(پیشاپیش سیزده بدرتون مبارک واین چرت و پرتا و اینکه حواستون باشه تو گره زدن اشتباه نکنید!!!)
پ.ن۳:
تو فیلمهای سینمایی بازیگر ز
حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر بود کنجکاو بودم ببینم چند ساعت تا لحظه تحویل سال باقی مانده. "ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه و ۳۰ ثانیه". لحظهای به خودم آمدم و از ترس به خودم لرزیدم. فقط نیم ساعت به تحویل سال مانده و تو ماندهای و سیل این همه کار باقی مانده و ناتمام که روی هم انباشته میشوند. یک آن به خودم آمدم و تاریخ نوشته شده کنار ساعت را خواندم: روز یکم فروردین ۱۳۹۹. نفس راحتی کشیدم. ساعت هفت صبح فردا سال تحویل میشود نه هفت بعد از ظهر امروز. نمیدانم چرا دیگر آ
این عکس را امشب، در اولین روز آغاز تبلیغات مجلس در میدان اطلسی #یزد گرفتم. تصویری از ضجهی مردمی زجر دیده. از آن خط کج و معوج مشخص است نویسنده از کدام طبقه اجتماعی است. کسی که این ضجه را با جانش نوشته. حس نوشتهای را میدهد که یک زندانی با خون خویش بر دیوار زندان نوشته باشد. جای چنگ زدنهای این جسم نیمهجان کنار نوشته خویش بر این دیوار زندان پیداست. چقدر همین عبارت حرف دارد. او از همه بریده. برایش هیچ کس مهم نیست. هیچ آرمانی نمیخواهد. او میگوید:
فرشته یکروز در کانالش از قول مهدی صالحپور نوشتهبود: «تابستان بلاگرها برمیگردند.»
تابستان که شد من برگشتم. جستهگریخته شاید، اما برگشتم. اول به خودم بعد به وبلاگم. حالا که برای خواندن وبلاگهایتان، اینوریدر را باز کردم، دیدم که سپینود ناجیان هم برگشته یکماه پیش. پسِ سالها آمده و برایمان از خودش و کاروبارش مینویسد. در یکی از پستها از کارگاه نوشتنی که دارد برپا میکند نوشته و گفته که ترس از فراموشی و دلهرهی بیاعتناییِ آدم
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم
خودم را از دنیای گیج و منگ درونم
بکشم بیرون
بیایم وسط حالِ زندگی
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم
ولی از دستم در میروم
باز برمیگردم در بهت خودم
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است .
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم
دنباله ای برای نوشتهی «از چت روم تا عنتربرقیا»
عشق.کلمه جالبیه! هنوز نتونستم واقعا به عمق احساس جمع شده تو این کلمه پی ببرم؛ اما معتقدم هر کسی به اندازه خودش، تو تک تک ثانیه های زندگی حسش میکنه. پیلهی بدی برای خودم ساخته بودم. از اسم خودم متنفر بودم. هیچ ارتباطی با هیچکسی نداشتم. عجیبه اما من به عنوان یه بچه پسر حتی یک بار هم فوتبال خیابونی بازی نکردم!!!کم کم از پیله خودم اومدم بیرون! آخرین ضربه و تلنگر برای بیرون اومدن از این
تصمیم گرفتم هر روز اول وقت یا آخر وقت، یه یادداشت بنویسم. از زندگی، جامعه، فرهنگ، هنر، ت یا ورزش. احساس میکنم با نوشتنه که قلمم راه میفته. روشی که بارها امتحان کردم و جواب گرفتم و حالم خوب شده؛ و امیدوارم این بار هم مثل همیشه کمکم کنه، سرحالم بیاره و نفسِ گرفتهم رو باز کنه.این روزها به شکل عجیبی وسط استارت چندین و چند پروژه قرار دارم. پروژههای متنوع فرهنگی، هنری، ادبی، ی، اجتماعی، اقتصادی و تبلیغاتی. از اون پروژهها و از اون جل
تصمیم گرفتم هر روز اول وقت یا آخر وقت، یه یادداشت بنویسم. از زندگی، جامعه، فرهنگ، هنر، ت یا ورزش. احساس میکنم با نوشتنه که قلمم راه میفته. روشی که بارها امتحان کردم و جواب گرفتم و حالم خوب شده؛ و امیدوارم این بار هم مثل همیشه کمکم کنه، سرحالم بیاره و نفسِ گرفتهم رو باز کنه.این روزها به شکل عجیبی وسط استارت چندین و چند پروژه قرار دارم. پروژههای متنوع فرهنگی، هنری، ادبی، ی، اجتماعی، اقتصادی و تبلیغاتی. از اون پروژهها و از اون جل
تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا برای خودم نیست .
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم .
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم .
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم .
خودم برای خودم باشم . همین
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.
منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))
حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین م
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.
منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))
حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین م
ذهنم اصرار دارد به نتایجی تکراری برسد و آن نتایج را پرت کند توی صورتم؛ «بیا! دیدی دوستت نداشت؟!» و حتی از خودم نمیپرسم که مگر من چه کم دارم؟ و مگر من دوست داشتنی نیستم؟ نه! اینها را نمیپرسم چون میدانم که دوستداشتنی هستم و میدانم که لیاقتش، احمقهایی شبیه خودش هستند. مازوخیزم است دیگر! همهی اینها را میدانم و وادارم میکند که تکرار کنم «دوستت نداشت. دوستت نداشت. فقط تو رو دوست نداشت.»
پ.ن: هرگز کامنتها، چه خصوصی و چه عمومی،
زیبا ترین و جذاب ترین و خفن ترین عکس پروفایل های روز دختر و پسر و دانلود عکس نوشته روز دختر
دانلود بهترین و قشنگ ترین و عکس های روز دختر و دانلود عکس نوشته روز دختر با کیفبت های عالی و خوب برای پروفایل
دانلود بهترین کیفیت ها و باحال ترین و جذاب تری عکس نوشته های روز دختر و دانلود عکس نوشته روز دختر
عکس نوشته روز دختر با کیفیت های عالی و خوب و دانلود رایگان عکس نوشته های روز دختر با لینک مستقیم
جدید ترین و بهترین و زیبا ترین و باحال ترین عکس نوشت
همانطور که مستحضرید، طبق برنامهای که چیدم پیش نرفته ام و بینظمی وبلاگم را فرا گرفته.
چند دقیقه پیش حساب کردم و از نه پست_ نوشتهای که باید تا الان منتشر میشد،شش تای آن و از هشت پست_هنری،سه تایش را نوشتهام! :/
امیدوارم بتونم لابهلای پستهایی که قرار است در ادامه بنویسم؛ پستهای جامانده را هم بنویسم و منتشر کنم.
مرگ بر بینظمی ناخواسته! :)
+با تشکر از ماهان که بعد از اینکه جوابم به کامنتش را دوباره خواندم
از خودم خجالت کشیدم! با
تمام این فضا برای من که علاقه به نویسنده شدن را دارم تجربی است.
فضایی برای تجربهکردن
برای آزمون و خطا کردن.اشمیت در نوای اسرار آمیز نوشته است که نویسنده خالق است نه دستگاه فتوکپی
حال باید به پروژه دوم خودم در این فضا با این ادبیات پایان بدهم.
سوژه های من عموما نزدیکانم هستند و از افراد نزدیک به خودم که میتوانم در دسترس داشته باشم الگو و الهام میگیرم
تولا شخصیت قصه پروژه دوم من دوست نزدیک من است و ما رفاقتی حدودا دو ساله داریم
مدتی به دلایل ش
همون مسیر همیشگی
لبتاب باز
تو نمازخونه خوابگاه
وبلاگ گردی
و در آخر هوس نوشتن
داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم
نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه
ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم
خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم
می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی
اصلا قشنگ ن
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
خودشون در جریانن. اصن خودشون گفتن. گفتن که ما به بهترین قیمت حساب میکنیم. من خودم دیدم. خودم خوندم. حالا کلمهها رو دقیق یادم نیست. راستش من سواد عربی درست و حسابی ندارم. اما فارسی هم نوشته بود. نوشته بود که هر کسی، هر مردی یا زنی که کار خوبی بکنه و اون موقع مؤمن باشه، ما به قیمت بهترین کاری که کرده باهاش حسابکتاب میکنیم. ایناها، این بندهی خدام دیده، یادشه. تازه میگه یه جایی فارسی نوشته بودن که حتی به قیمت بهت
امروز 12 آبان هست . یه سخنرانی گوش می دادم که درباره ی تئوری تغییر بود . ایجاد عادت های خوب . درباره ی نوشتن هم می گفت . تصمیم گرفتم مثل گذشته گاهی برای خودم روزانه هام رو بنویسم .
گاهی که میرم مطالب وبلاگ قدیمیم رو می خونم خیلی خوشم میاد . انگار جریان بزرگ شدن و رشد خودم رو میبینم . میبینم کجاها خسته بودم ، کجاها قوی بودم . انگار مرور می کنم که چی بر من گذشته و از چه مسیری عبور کردم تا رسیدم به اینجایی که هستم .
داستانهایی رو نوشتم و دادم چند نفر از د
بعد از مدتها، اومدم و سر زدم به یکسری وبلاگهایی که میشناختم. اغلب، فراموش شده و رها شده بودن. مثل خونهای که مسافراش برنگشتهن و همهچیز همونطور باقی مونده و اما خاک خورده و بوی نم گرفتهان. بعضی هم که حتی آدرسی باقی نمونده بود و تبدیل به بلاگ دیگهای شده بودن. اما، حسادت بردم به آدمهایی که هنوز مینوشتند. تاریخ آخرین نوشتهشان همین تیر و مرداد بود. با خودم فکر کردم، چقدر از این آدمها پایینترم. یا کاش، با هم رفاقتی داشتیم.
بعد
ماژیک را روی میز گذاشت و گفت:
اگر آدمها نوشته هایت را خواندن و حال دلشان خوب شد،بفهم که اولین لایک را خدا پای نوشته ات زده که اینجور در دل آدمها نشسته
است.
کلاس که تمام شد با خودم گفتم چقدر حرف استاد سنگین بود.از کجا بدانم چه حرف هایی حال دل آدمها را خوب میکند.؟
تلویزیون روشن بود و گفت چند قدم بیشتر تا ماه رمضان و ماه میهمانی خدا باقی نمانده است.فهمیدمآره فهمیدم .
حرف هایی که بوی خدا بدهد حال دل آدمها را خوب میکند.حرف های ساده و خودمانی،با چندتا
در حالی که سرمای نیمه شب توی اتاقم حس میشه به این فکر می کنم که مدت هاست از احساس نیازم به دوباره نوشتن گذشته و هربار نادیده گرفتمش. نیازی که عصر جمعه ها چندبرابر حس میشد.خوندن توییت های قدیمی و یادآوری حس و حال لحظاتی که توییتی نوشته و ارسال می شد و مرور دفترچه های نوجوانیم این دلتنگی رو به شدت بیشتر کرد.
تصمیمم بر این شد که برای خودم هم که شده بنویسم. ( هرچه قدر ساده یا کوتاه)
اما جایی نه به شلوغی وردپرس و توییتر که لابه لای نوشته های بقیه گم بش
سلام به همه مادرها و پدرهای عزیز
دیروز داشتم یکی از کتابهای تربیتی را مطالعه می کردم که توصیه می کنم شما هم بخونید تا حالا دو سه بار بهش رجوع کردم و جاهایی که هایلایت کردم را خوندم.
خیلی قطور نیست و فکر نمی کنم زیاد وقتتون را بگیرد.
احتمالا اکثر جملاتش را هم که بخونید مثل من می گید اینو که خودم هم می دونستم اما یک جمله تاثیر گذار داره که هنوز که از دست فرزندم از کوره می خوام منفجر بشم به یادش می افتم.
"وقتی شما سر کودک فریاد می زنید یعنی به او می
در این بلاگ میخواهم بگویم آنچه را که شاید باید میگفتم.
گفته هایم را مینویسم تا بخوانید. نوشته برای خوانده شدن است و نویسنده عاشق خوانندگانش، ولی بعضی نوشته ها را باید از دید خوانندگان پنهان داشت تا شکار نشوند.
گاهی نوشتن بهتر از خواندن تو را راهنمایی میکند و گاهی نوشتن بیشتر از گریه کردن تو را خالی.
نوشته ها حرف هایی اند که زده نشده اند، برخی ها حرف های زده شده را مینویسند اما من نوشته را صدایی میدانم که به گوش کسی نرسیده است.
قرار است اینجا
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت.
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
عکس نوشته های دهه کرامت و دانلود رایگان عکس نوشته های جدید دهه کرام با لینک مستقیم
زیبا ترین عکس های جشن های دهه کرامت و دانلود عکس نوشته های دهه کرامت با کیفیت های عالی و خوب
دانلود قشنگ ترین و جذاب ترین عکس های روز ولادت امام رضا (ع) و دانلود عکس نوشته دهه کرامت
دانلود جدید ترین و بهترین و زیبا ترین عکس نوشت های دهه کرامت و دانلود عکس نوشته های دهه کرامت
عکس نوشته های جدید و جالب و باحال دهه کرامت با کیفیت های مختلف و دانلود با لینک مستقیم
اد
دل را به هوای تو، ویرانه ای ساختم
بگذار برود این دل بر باد،خاطره ای ساختم
موشک و بمب چه ترس باد بر این دل؟
که با خاطره ی چشم تو خرابه ای ساختم
این ثانیه را بنگر بر این عظیم شهر
که بی تو از شهر، سوخته شهری ساختم
هر جا را بنگری ز جای پایم
جز خاکستر مگر رده پایی ساختم؟
تو که بر باور من،همان پُتک تخریبی که با خاطرت از هر شهر خرابه ساختم!
+ نوشته های من صرفا نوشته های دل من است،نه وزنی دارند نه قافیه ای! نوشته های من یک مشت حرف
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .
یه روز خودم رو میکشم . قول مید
خیلی وقته عدد ستاره های بالای صفحه کمتر از ۴۵ نشده. همینطوری داشتم اسکرول میگردم صفحه رو تا ببینم اگر نویسنده های محبوبم پست گذاشتن، یا عنوان جالبی دیدم، برم نگاه کنم. عنوانی توجهم رو جلب کرد که چند نفر درباره ش پست گذاشته بودند. نامه ای به گذشته که گویا یک چالشه. نامه ها رو نخوندم ولی یاد نامه ای افتادم که خودم سه سال پیش برای خودم نوشته بودم تا سال بعد همون موقع به دستم برسه. هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه رو که نوتیفیکیشن ایمیل برام اومد و باز
یهو به خودم اومدم و دیدم نوشتهی روی ماگم (عنوان پست) چقدر با کاری که دارم انجام میدم در تناقضه!
روز جمعه، دانشگاه، تصحیح برگههای میانترم درسی که حتی خودم قبلا نداشتمش؛ اونم در حالی که فردا باید یه پروژهی سنگین ناقص رو تحویل بدم!
تا چند سال پیش ، وقتی اوضاعم بحرانی می شد یا شرایط سخت می شد یا خیلی دلم می گرفت ، توی رویاهام جاده ها رو طی می کردم و می رسیدم به شهر .
شهر معشوقم بود. حتی گاهی توی شعرها و نوشته ها مخاطبم می شد.
تصویری که در نهایت درد آرومم می کرد ، دفن شدن توی خاک نرم و مرطوب کنار ریشه های یاس ها بود. مثل آب روی آتیش عمل می کرد
ولی از چند سال پیش که بی وطن شدم ، وقتی گم می شم دیگه خیالم سر به هیچ جا نمی زاره. دیگه هیچ جاده ای رو طی نمی کنه و دیگه دلم برای معشوق سابقم
دانلود قشنگ ترین و باحال ترین عکس های روز ولادت امام رضا (ع) و عکس نوشته های میلاد امام رضا ع با کیفیت های عالی و خوب
عکس نوشته های میلاد امام رضا ع با کیفیت های عالی و خوب و دانلود رایگان عکس نوشته های ولادت امام رضا ع با لینک مستقیم
بهترین و قشنگ ترین و زیبا ترین و عکس نوشته ولادت امام رضا و دانلود عکس نوشته های میلاد امام رضا ع با کیفیت خوب
دانلود بهترین و باحال ترین و جذاب ترین عکس نوشته های روز ولادت با کیفیت های مختلف و عکس نوشته های میلاد ا
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
دیشب داشتم به نوشته های توی وبلاگم فکر میکردم،به اینکه از قضاوت آدمایی که نمیشناسمشون و فقط میان میخونن و میرن میترسم،سریع نوشته هام رو رمزدار کردم که راحت باشم،که دچار خودسانسوری نشم.باز به خودم گفتم چقدر ضعیفی دختر!باید یاد بگیری که شهامت قضاوت شدن داشته باشی حتی قضاوت منفی!.باید یاد بگیری که انقدر زودرنج و شکننده نباشی.باید یاد بگیری که هر روز بیشتر از دیروز "خودت" باشی و از اینکه "خودِ واقعیت" هستی نترسی.وگرنه از نظر روحی زیاد نمیتو
سایت تفریحی چفچفک :عکس نوشته گریه دار برای پروفایل ، عکس های متن دار و غمگین راجع به گریه ، جملات کوتاه به همراه عکس نوشته های غمناک و جدید در مورد گریه کردن، عکس نوشته های طعنه دار با موضوع گریه دار
عکس نوشته گریه دار جدایی
عکس نوشته گریه دار غمگین
عکس نوشته گریه دار برای پروفایل
عکس نوشته گریه دار تنهایی
عکس نوشته بسیار غمگین و گریه دار
دوستانِ عزیزم، درگیرِ یک مسئله ی کاری هستم و با توجه به پیام های شما و انتظارِ شما عزیزانم جهت انتشارِ قسمتِ سومِ سری نوشته های (من تا به امروز)، خودم رو موظف دونستم که اعلام کنم، تنها به دلیلِ اینکه چند روزی درگیرِ مسئله ی کاری هستم، وقت نکردم قسمتِ سوم رو پست کنم ولی خب مطمئنا تا 2 الی 3 روزِ آینده منتشر می کنم. خوشحالم که اینقدر مخاطب جذبِ این سری نوشته ها شده.
باز هم به بزرگی خودتون بنده رو ببخشید که دیر شده.
ممنون
امروز جایی کامنتی میخوندم که از خاطرات به جا مونده ذهنش از سال 88 نوشته بود؛ اون موقع که 6 سالش بوده و همه چیزو خوب نمیفهمیده اما تصویر اون سالها تو ذهنش خط انداخته و با اینکه ربطی به قضایا نداشته ، چطور درگیر خیلی چیزا شده.
چهره اش نمیخورد بچه باشه. یه پسر جوون بود.
بعد نشستم توی مغز پیزوری خودم حساب کردم الان 16 سالش شده و دیگه بچه نیست.
اما عجیب بود؛ اینکه اینبار دور نبود، مثل انقلاب، مثل جنگ و هزاران چیز دیگه. خودم همه ی اون اتفاقاتو با چشم دید
1. دیدی یه وقتهایی انقدر درگیر یه اتفاق هستی که باقی زندگی میره تو حاشیه؟ مثلاً کارهایی که باید برای شرکت یا برگزاری یه جشن انجام بدی انقدر جنبههای مختلف زندگیات رو تحتالشعاع قرار داده که از روزمرگی درمیآی و ممکنه کنارش چند تا کار مهم هم درست انجام نشه یا فراموش بشه. دارم دربارۀ اون حس خلائی حرف میزنم که بعد از تموم شدن یه جشن یا مراسم تجربه میکنم؛ شاید همهچی خیلی هم خوب یا حتی دلپذیر پیش رفته باشهها؛ اما بعدش یه خب این هم گذ
کی گفته "دل شکستن" فقط یه لفظه؟
کی گفته اگه دل بشکنه خون نمیاد؟
__________________________________
+آخر اون دل درد های وحشتناک کار دستم داد. از بس بی جنبه ام من. گرفتار این مکان لعنتی شدم باز. ولی شکر خدا امروز بهترم. گوشی هم تازه به دستم رسید. خواستم دیگه اینجا ننویسم. اما .
+ من اونقدر قوی ام که از پس همه این چیزا بر بیام دوباره!
+ من باید باید باید بتونم.
+ هیچ کس مقصر نیست. مسئول خودمم. خودم هم درستش میکنم.
+ یه دوست قدیمی رو پیدا کردم. فکر نمیکردم اینقدر خوب
بانو سین عزیز دعوتم کرده به چالشی که راستش هنوز نمیدونم شروع کننده ی اصلیش کی بوده اما جریان اینه که باید یه روزی از روزهای آینده ات رو تصور کنی و بنویسی!خب من میخوام برگردم به آینده در گذشته. چطوری؟!
یه بار رادیوبلاگی ها یه چالش برگزار کرد. که فلان اهنگ رو گوش کنید و هرچی اومد به ذهنتون بنویسید
راستش توی اون چالش با یه حس خیییلییی عجیب شرکت کردم و مدتها به متنی که نوشته بودم فکر میکردم و اهنگش رو هم واسه خودم میخوندم.چون واقعا خیییلییی یهوی
سلام دوست عزیز
امیدوارم در حالی که داری این مطالب رو میخونی خوب و سرحال باشی.
تو این نوشته که توی ویرگول منتشر کردم، داستان زبان یادگرفتن خودم رو برای شما تعریف کردم. من از این داستان البته هدفی دارم و امیدوارم شما هم فایده لازم رو از نوشته ببرین.
نوشته من شامل 5 قسمت خواهد بود:
یادگیری زبان قبل از ورود به کلاسهای فشرده تافل
دوره یادگیری زبان انگلیسی بعد از کلاسهای فشرده تافل
شروع یادگیری زبان فرانسه با معلم و کلاس
دوره خودآموزی زبان فرا
گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
گفتم باور دارم ولی دلم آرام نمی گیرد. گفت آرامش را هم بخواه. آرامش را خواستم. در این نوشته ها تکرار کرده ام که تقریبا بی قراریم را قرار بخشیده اند. پنج شنبه افطاری دعوتیم. نمی خواهم بروم. صورت ها و صدا های نا آشنا و من باید لبخند ن تاب بیاورم. نسخه ی استاد برایم این بود که خودم را مشغول کنم. آمدم فیلم ببینم. دیدم شاید امام زمان راضی به اینطور وقت گذراندن نباشند. آمدم سه تا کتابی که از نمایشگاه خریده ام را شروع کنم، یاد شنبه افتادم و احساس کردم ح
آهنگ بی رودربایستی من همونیم که میخواستی از سایت ایندکس وار دریافت کنید.
دانلود آهنگ جدید شهاب مظفری ما باحالیم با دو کیفیت 320 و 128 همراه با
دانلود راه اخیر ستاره مظفری ما باحالیم موزیک و ترانه ما با حالیم با صدای ستاره مظفری گرامی همینک از موزیکفا دانلود کنید همش بسیار ما دانلود راه بدون رودروایسی منم همونی که میخواستی حال که داری دست میدی با خودم بدون . سر دانلود راه بدون رودروایسی خودم همونم که میخواستی شما موکب همیشگی س
جدی شرط میبندم اینقدر تفکرت مسخرس که فکر کردی داستان لولیتا رو من از خودم در آوردم و آینده رابطه مونو گفتم یا با تخیل خودت حس کردی که آینده رابطه مون قراره اونطوری بشه.
خب مطمئن باش اونطوری نمیشه آقای بکن در رو.
برام مهم نیس که چقدر میتونی ی بشی.
خیلی عوضی هستی و نمیدونی چقدر به من زجر دادی با نبودنت.
چه احمقانه فکر میکردم رابطه ای که ارزش داره میتونه پایدار باشه یا کلا ارزش نداشته
بچه ها ممنون که وقت میذارین و نوشته های من رو میخونید.
در و
قبلا نوشتم نمیتونم اشک بریزم .خشک شده و سوخته:/الان میتونم.ولی فقط واسه احمقانه ترین چیزا.چیزهایی که از قلبم نیست.مثلا ممکنه پام بخوره به میز اشکم بزنه بیرون:|یا درمورد یکی بخوام حرف احساسی بزنم صد بار صدام میگیره چشمم خیس میشهولی امکان نداره وقتی صدای شکستن قلبم میاد اشکم بیاد:/فقط بغضم باد میکنه.ازم خودم بدم میاد .ولی باید خودمو دوست داشته باشممگه غیر از خودم کسی دیگه رو میتونم بشناسم؟یا کسی میمونه واسه ادم؟اگه قرار باشه خودم واسه
یه شب وقتی به خونه برگشتم و رفتم سراغ سیستم، متوجه شدم که بلاگفا دچار مشکل شده
و خیلی از وبلاگ هاش حذف شده؛
باورم نمیشد که سه سال خاطره نویسی توی بلاگفا یه شبه نیست و نابود شده باشه .
ولی شده بود .
با خودم کنار اومدم .
"پاکت" رو آماده کردم و تصمیم گرفتم دیگه از گذشته نگم .
امروز اما، درست 16ماه از ایجادِ پاکت میگذره و من اولین نوشته خودم رو منتشر میکنم .
این مدتِ اتفاقا زیاد،
نه انگیزه ای بود برای نوشتن و نه امیدی .
نه دلیلی بود و نه دلیلی و
در لحظه های بد و غم انگیز ، فقط به یاد داشته باشید که من تو را دوست دارم.شما اولین فکر من در صبح و آخرین فکر قبل از خواب. تو عشق من در زندگی و بعد از زندگی هستی.عشق من هرگز محو یا تغییر نمی کند ، حتی اگر وعده ها را فراموش کنی. هر وقت به عقب نگاه کنید ، من برای شما آنجا خواهم بود.
با خودم فکر کردم باید خودم را با بدترین حالتی که امکان داره مواجه بشم، تصور کنم. زبونم لال اطرافیانم چیزشون بشه و از دستشون بدهم بدون مراسمی گروهی دفن بشوند و بگویند اینه . اول که خیلی عمیق داشتم فکر میکردم بغض اومد تو گلوم فکر کردم همچین اتفاقی بیفته حتما من غش میکنم و از غصه پیر میشم، اما بعد فکر کردم باید بپذیرم و باید سرم را بندازم پایین زندگی کنم با همه ی دردهاش و این غم میشه سربار همه ی غم هام و یه داغ رو دلم داره تا بمیرم. بعد تصور کردم خ
درباره این سایت